شهید سلیمانی و شهید رئیسی ۲ معلم مسیر مبارزه و مقاومت بودند ثبت‌نام ۴۶۰ کاروان زائران پیاده برای دهه پایانی صفر به مشهد | مشکل تامین آب و یخ داریم رونمایی از درگاه جامع «اربعین» با تو‌ ای زیباترین! آیینه هم محرم نبود | روایتی کوتاه از سرگذشت شهید رجب محمدزاده اسناد اداری آستان‌قدس‌رضوی در دوره صفویه چطور در یونسکو ثبت شد؟ سجادی باشیم! محتوای خطبه‌های حضرت زینب(س) و امام سجاد(ع) پس از عاشورا چه بود؟ جایگاه علوم شناختی در دین‌شناسی قیام عاشورا، پوستین وارونه جاهلیت را از بین برد تشرف کودکان بی‌سرپرست زیارت‌اولی شاهرود به حرم امام‌رضا‌(ع) تشییع پیکر شهید «میلاد بیدی» در تهران ضرورت تبیین و توسعه فرهنگ انقلابی بین جوانان اهدای پرچم مزین به نام امام‌حسن‌مجتبی(ع) به حرم مطهر امام‌رضا(ع)  جامعه قرآنی در جهاد تبیین و حمایت از مظلومین جهان به ویژه مردم غزه، نقش مؤثری دارد مرحله نهایی بیست‌و‌هفتمین دوره مسابقات قرآن کریم کارکنان شرکت نفت ایران در مشهد برگزار شد همه چیز درباره زندگی و زمانه شهید اسماعیل هنیه تغذیه کودک در احادیث اهل‌بیت (ع) بررسی جایگاه مقام شهید در دین اسلام فرمانده سپاه پاسداران شهادت «میلاد بیدی»، مستشار ایرانی، در بیروت را تسلیت گفت جزئیاتی کاربردی برای راهیان پیاده‌روی اربعین
سرخط خبرها

با تو‌ ای زیباترین! آیینه هم محرم نبود | روایتی کوتاه از سرگذشت شهید رجب محمدزاده

  • کد خبر: ۲۴۲۹۴۷
  • ۱۴ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۴
با تو‌ ای زیباترین! آیینه هم محرم نبود | روایتی کوتاه از سرگذشت شهید رجب محمدزاده
شهید رجب محمدزاده (بابارجب) که در ۱۴ مرداد ۹۵ پس از ۲۹ سال تحمل مصائب جانبازی، به یاران شهیدش ملحق شد.

یکم/ خط مقدم

هوا داغ داغ داغ بود. سید رفته بود بیرون سنگر از تانکر آب بیاورد. دو تا از رزمنده ها، عین پسربچه‌هایی معصوم و خسته، خود را مچاله کرده بودند گوشه‌ای تا کمی استراحت کنند. 

حاج رجب، تکه‌های بزرگ یخ را به تکه‌های کوچک خرد می‌کرد. تکه‌های کوچک تری که قد مشت بسته می‌شد، می‌انداخت توی ظرف و دلش پرمی کشید برای لیوان‌های بزرگ شربت بیدمشک زعفران طوبی. این وقت سال، هر زمان از نانوایی برمی گشت خانه، بساط شربت به راه بود. با تکه‌های درشت یخ و دانه‌های تخم شربتی که مزه بهار می‌داد. دلش هوای بهشت خانه اش را کرده بود. هوای بچه‌ها که در را باز کنند، ساک خاک آلودش را بگیرند و اصرار کنند دیگر به جبهه برنگردد و او برای بار ششم بگوید: «نمی شود بابا. جنگ که تمام بشود دیگر هیچ کجا نمی‌روم. قول می‌دهم.» 

دستش را از فرط دل تنگی با بغض‌های فروخورده اش روی یخ‌ها پایین می‌آورد که در یک ثانیه، غبار و خاک و خون تمام سنگر را سیاه کرد. تمام شد. حالا دیگر یقین کرد هرگز به خانه برنمی گردد. پس شهادت این شکلی است. تن آدم داغ می‌شود، چشم هایش سیاهی می‌رود و دیگر هیچ، اما تنش سنگین است. رد خون روی پوستش، بار دیگر او را به زندگی وصل می‌کند. او زنده است. چشم هایش نیمه باز است. آخرین تصویری که به یاد می‌آورد، تقلای یکی از هم سنگری هاست که تلاش می‌کند به فریادش برسد، اما یک دست و یک پایش قطع شده است. ثانیه‌ای بعد پلکش می‌افتد و از هوش می‌رود. ​

دوم/ اورژانس جابر​

اورژانس جابر، جایی است حوالی منطقه ماووت سلیمانیه عراق. کنار یک کوه در نزدیکی خط مقدم توی یک سوله بزرگ که از تیررس دشمن خارج است. یک مجروح بدحال با آمبولانس از خط یک، مستقیما به اورژانس منتقل شده. کمالی، دانشیار اورژانس است. توی آن بحبوحه هزار ماجرا، رزمنده بدحال زیاد دیده. یکی دستش قطع شده. یکی پایش. یکی روده هایش ریخته است بیرون.

اما این یکی با تمام مجروحان تفاوت دارد. هرچه نگاه می‌کند، جز مشتی گوشت و خون درهم آمیخته نمی‌بیند. این رزمنده، صورت ندارد. فک پایین کاملا از بین رفته. چشم‌ها غرق خون است. جای بینی، یک حفره عمیق مانده و دهان، با گونه و باقی اجزای صورت یکی شده است. کمالی همان طور که صورت را زیر انبوه پانسمان پنهان می‌کند با خودش می‌گوید: این مجروح ماندنی نیست و ساعتی بعد منتقلش می‌کنند بیمارستان حضرت زهرا (ع)، جایی حوالی بانه.

سوم/ بیمارستان فاطمه الزهرا (س)

طوبی نشسته است توی قطار و تمام مسیر مشهد - تهران را عین اسپند روی آتش، بی قراری می‌کند. فضای کوپه خیلی تنگ‌تر از یک اتاقک معمولی به نظر می‌رسد. انگار قطار، تابوت طوبی را به دوش کشیده و به سوی رجب می‌کشاند. سر به شیشه پنجره کوپه اش گذاشته و بی آنکه بخواهد نشسته به مرور تمام این سال ها. جزئیات اولین روزی که به خواستگاری اش آمده بود، عین فیلم از برابر چشم هایش می‌گذرد. 

تصویر اولین نوروز دونفره شان پای سفره هفت سین، مرور اولین هدیه که با دسترنج نانوایی خریده بود، ذوق اولین باری که خبردار شد پدر شده است، خاطره اولین سفر مشترک. خاطرات، دست بردارِ دلِ طوبی نیستند. به خواب شبش هم نمی‌دید یک روزی عین باقی زن‌های محله، در خوف و رجای خبر شهادت و مجروحیت رجب، دست و پا بزند. 

تمام دنیا هم بگویند فقط مجروح شده، دل بی قرار طوبی گواه بد می‌دهد. بعد نگاه به صورت بچه هایش می‌کند که بی خبر از همه جا، آرام و معصوم خوابیده اند. آن وقت دلش می‌خواهد باور کند فقط یک مجروح مثل باقی رزمنده هاست. دیگر از قطع نخاع که بدتر نیست. خودش‌تر و خشکش می‌کند. کنیزی اش را می‌کند. فقط زنده باشد. نفس بکشد. فقط یک بار دیگر آن چشم‌های روشن را تماشا کند. کاش زودتر برسد و یک دل سیر نگاهش کند. 

تاکسیِ راه آهن، رد بیمارستان را می‌گیرد و هرچه بیشتر گاز می‌دهد، دیرتر می‌رسد. زمین کش آمده و این انتظار، دیگر دارد راه نفس طوبی را می‌بندد. پله‌های بیمارستان، یکی کم می‌شود و هزارتا اضافه می‌شود. پا‌های طوبی هرکدام یک کُنده سنگین چوبی شده است. عین فیلم ها، سراغ اتاق رجب را می‌گیرد و می‌رود انتهای راهرو سمت راست. غافل می‌شود که می‌بیند پسرش جلوتر رفته داخل اتاق. رجب پشت به در دراز کشیده.

حالا می‌شد عمق فاجعه را از اشک‌های پسر هشت ساله اش دید که با چشم‌های ترسیده، به مردی که دیگر شبیه به پدرش نیست، نگاه می‌کند. بابا برگشته، اما صورتش را جاگذاشته. از لابه لای انبوه بانداژها، یک جفت چشم نامعمول پیداست. یکی از بین رفته و دیگری به زحمت پیداست. اما معصومیت و وقار توی نگاه می‌گویند اگر این صورت، همان صورت نیست، اما این نگاه، همان نگاه است.

چهارم/ تالار آیینه

روزنامه شهرآرا نخستین رسانه‌ای بود که به سراغ بابا رجب رفت و حرف هایش را شنید.  به این ترتیب اواخر دهه ۸۰ خورشیدی برای اولین بار مصاحبه‌ای از او رسانه‌ای شد. او در این گفتگو که در «پلاک سرخ» ضمیمه روزنامه شهرآرا به چاپ رسید از تنها آرزویش گفته بود و آن هم دیدار با رهبر انقلاب بود. 

نوروز سال ۱۳۹۴ است. ۲۸ سال از برگشتن رجب به خانه اش گذشته. خانه حالا امن‌ترین جای جهان برای اوست. طوبی عین پروانه دورش می‌چرخد. بچه ها، بچه دار شده اند. طوبی دیگر به صورت نداشته رجب عادت کرده و آن چهره درهمی را که هیچ شباهتی به مرد روزگار پیش از جنگ ندارد، با هیچ ثروتی در جهان عوض نمی‌کند. طوبی ۲۸ سال است هر روز غذای رجب را جداگانه می‌پزد. 

۲۸ سال است کنار سینی چای، نی‌ می‌گذارد. ۲۸ سال است، دلش یک پیاده روی دونفره با رجب توی کوچه پس کوچه‌های منتهی به حرم می‌خواهد که تهش برسد به یک زیارت دل چسب. ۲۸ سال است زخم روی زخم می‌گذارد و از نگاه آدم‌ها رو می‌گیرد. ۲۸ سال است بغضش را روی سجاده نمازش خالی می‌کند و هرشبی که می‌خوابد آرزو می‌کند صبح روز فردا که بیدار می‌شود بفهمد تمام این سال ها، یک خواب بلند بوده و همین ظهری، رجب با دوتا نان تازه از در می‌آید تو. با همان لبخند گرم همیشگی. لحظه تحویل سال، اما آرزو می‌کند سال دیگر همین لحظه باز هم او را کنار خود داشته باشد. 

رجب، اما مدت هاست آرزویی ندارد. نه دیگر افسوس جوانی و جمال از دست رفته اش را می‌خورد نه چشم به مال دنیا دارد. سال نو می‌شود و او عین تمام این بیست و چندسالی که گذشت دلش یک ملاقات کوتاه می‌خواهد با رهبر معظم انقلاب. به هفته نکشیده، خود را در تالار آینه حرم مطهر می‌بیند.

صورت به صورت مردی که سال‌ها در حسرت تماشای او، آه از دل تنگش برآمده بود. خیال می‌کرد به وقت وصال، چه گلایه ها، چه رازدل ها، چه تمنا‌ها داشته باشد، اما لحظات به تماشا و اشک و لبخند گذشت و ماحصل رؤیایی که به خاطره بدل شد، یک چفیه یادگاری بود با عکسی که تا آخرین روز حیات، با دیدن آن، نگاهش به خنده می‌افتاد. یک سال و چهارماه بعد از این خاطره، بابارجب دیگر چیزی از این دنیا نمی‌خواست. 

نیمه داغ‌ترین ماه سال با سینه‌ای که از ماه‌ها پیش به خس خس افتاده بود، آهسته بیخ گوش طوبی پچ پچه‌ای کرد و پس از آن در بیمارستان امام حسین (ع) مشهد بعد از دو دهه رنج طاقت فرسا، چشمان آزرده اش را برای همیشه بست و تازه آنجا بود که فهمید شهادت چه شکلی دارد، سبک، آرام و رها.

پس از انتشار مصاحبه، زمینه‌های این دیدار فراهم شد و نوروز ۱۳۹۴ که رهبری به مشهد آمده بودند آرزوی دیرینه بابا رجب محقق شد.
(این مطلب با نگاه به کتاب «بابارجب»، اثر نسرین رجب پور نوشته شده است، اثری که رهبر معظم انقلاب برای آن تقریظ نوشته اند)

مصرع به کار رفته در تیتر این مطلب بخشی از سروده افشین علا با عنوان «زیر باران بهشت» در پی شهادت حاج رجب محمدزاده است.

 

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->